سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























3... نقطه... پـ ــ ــ ـ ــر و ا ز

به نام "او" و به یاد" او"

" شیـطـان "

نـه تنـها کمـر بـه نـابودی زنــدگی " آن دنـیـایـمـان " بـستـه است ،

بلکـه ، چشـم دیـدنــ زنـدگی راحتـمانــ در این " دنیــا " را هم نـدارد .

گـویـا وقـتی راحتــ میـنـشینـد کـه بـمیـریـم .

و روی " کفـنـمان " بـا انـگشتـانش بـنـویـسـد : " خسـر الــدنیــا و الآخــــره ! "

« اعــوذ بــالــله مـــن الشیطان الـــرجــیم »

 

خطاب به شیطان: .... نه !!!شیطان ارزش خطاب کردن ندارد

خطاب به "خدایــم" :

   اهدنا الصراط المستقیم...

.

.


  

 

کتاب خوبی است.. بخوانیدش

به یاد تمام قیدارهایی که این روزها قحطی شان حس می شود...

 

         ---------------------------------------------------------------------------------------


...:به قول استاد"کم کم کم کم "(فقط همین قسمتش نقل قول بود:دی) باید آماده بشم برای رفتن(قابل توجه تمام مشتاقان به دیدار بنده :دی )

...:دوران امتحانات توی دانشگاه ،‌نمیخوام بگم دوران بدی بوده ،‌اما دوران خوشایندی هم نبوده ،

چون قبلش به شب ا متحانی بودن عادت نداشتم

...البته من که سعی میکنم در هر مکان و زمان و درهر شرایطی به خودم سختی ندم :دی

...: نمیدونم خوندن یه سری از داروهایی که همشون بلافاصله بعد از امتحان ازسدخونی مغزی عبور میکنند (البته درجهت عکس) و در آخر هم از راه تنفسی دفع میشن ، چه ضرورتی داره ... اونم سه واحد !!!

...:خیلی دلم می خواداز این روزای برفی عکس بگیرم ، متاسفانه تا حالا سوژه ای یافت نکردم ، البته از لونه ام بیرون نرفتم که یافت بشه ..:دی

                                 

                                        ... دعا کنید ... برای تمام مادرها، سربازا، و اگه وقت شد ... دانشجوها

 

 

                                                                                  راســی

                                                                                 "ســــلامــ"



نوشته شده در چهارشنبه 92/10/18ساعت 11:54 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

به نام "او" و به یاد "او"

اصلا یادم رفته چه طوری بنویسم ، از بس که ننوشتم و خوندم ...

از روزی که پست محرم رو تو خونه زدم تا به امروز که  اربعین میشه... خونه هم نرفتم

همه شرایط دست به دست هم دادن که نزدیک به 40 روز اینجا بمونم ...

دیگه سنگم بودم باید ذوب میشدم ، اما الان صحیح و سالم اینجا نشستم :دی

 

......

این جناب 8282 گیر داده ول کن ما هم نیست ... بابا یکی اینو توجیه کنه من نمیخوام تو مسابقه شرکت کنم ، گیر دادیا..

......

دلم یه دوربین عکاسی میخواد ، از این حرفه  ای ها ...

 

 

اینجا یه زنیبل میزارم برای عکسی به دوربین گوشی نصفه ام گرفتم :دی

فعلا به علت در دسترس نبودن امکانات  از گذاشتن  عکس معذورم...

اینم از عکس

عصر یک دوشنبه زیبا

بعد از یه امتحان خوب

(اولین امتحانی بود که در طول این سه ترم ازش راضی بودم :دی )

قبول کنید که من چقدر هنرمندم :دی

......

یه چیزی بگم..

بعضی آدما رو تو بهترین شرایط هم که بزاری بازم میخوان شکایت کنن.. خرده بگیرن ... غر بزنن...بعد میگن چرا آمار سکته رفته بالا ... ازبس ...

.......

و همچنان من موجبات شادی جمعی رو فراهم میکنم ...

ایندفعه توی کلاس درست وسط ارائه دادن ...

همینی هست که بوده ؟؟؟

همینی بوده که هست ؟؟:))

خب این یه امتحان بود برای سنجش دقت دانشجویان عزیز:دی

.....

عجب پست بی سرو تهی بود...

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/2ساعت 7:26 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

به نام "او" و به یاد "او"

با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید

رباب ، با آب هم قافیه باشد

 

روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند

حرمله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود

هدف های روشنی داشت

 

تنها تو بودی که خوب فهمیدی

استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت

شش ماه علی بودن را طاقت آوردی

خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد

حالا پدرت یک قدم می رود بر می گردد

 می رود بر می گردد

  می رود...

با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای بسازد

تادیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند

  رباب می رسد از راه

 با نگاه

بایک جملهء کوتاه

 آقا خودتان که سالمید انشاالله...

"سید حمید رضا برقعی"

.
.
پ ن : محرم دلگیری است امسال...با بقیه محرم های این چند سال فرق دارد... کاش میدانستم ،چـــرا؟

امسال ، روزایی که از ترمینال به خونه میام... دلم میگیره... نه از این که میام خونه، نه! از بزرگی شهر دلم میگیره ...

دوست ندارم همه چیز مطابق میل من پیش بره، که میدونم میل من گاهی بچه بازی در میاره... کاش میل من مطابق مصلحت بود...

به صاحبـــ این روزهـــا:

                      خودت میدانی... نیاز نیست به زبان بیاورم و یا بنویسم ...

.

.

.

 

 

                                         --- رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً إِنَّک أَنتَ الْوَهَّابُ

                                        --- رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ

---------------------

تو این سرما... دلم هوای سرمای اینجا رو کرده...


 

4 شنبه 9 محرم 1435

و فــــردا..


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/22ساعت 5:22 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

به نام "او" و به یاد "او "

.

.

ماه کم‌کم از زیر ابری تیره بیرون می‌آمد. پای برکه‌ای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمیر و ام‌وهب کنار آتش نشسته بودند و پای سفره‌ای مختصر شام می‌خوردند.

اسب‌های آن دو به درختی درحاشیه برکه بسته بود. تنها صدای هرم آتش و سوختن خس و خاشاک و چوب‌های خشک درون آتش به گوش می‌رسید. ام‌وهب میل چندانی به خوردن نداشت و این را عبدالله درک می‌کرد، اما به سکوت می‌گذراند.

بی‌میلی ام‌وهب کم‌کم کلافگی او را شدت داد و یکباره از پای سفره برخاست و به کنار برکه رفت و به زانو نشست.

به عکس ماه در برکه چشم دوخت. ام‌وهب زانو به بغل خیره‌ی آتش بود.

عبدالله ناگهان صدای چکاچک شمشیرها و نیزه‌ها را شنید. یکباره از جا پرید و به ام‌وهب نگریست که هم‌چنان آرام نشسته بود و به آتش می‌نگریست. صدا قطع شد، اما عبدالله آرام به سراغ شمشیرش رفت و آن را از نیام بیرون کشید. ام‌وهب از رفتار او حیرت کرد و با تعجب برخاست.

.

.

.

یادمه زمان کنکورم ( کنکور دوم :دی)"مختار نامه "  خیلی تو بورس بود ، خیلی ها میدیدن ولی من نتونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم و رک بگم به دلم نچسبید .... خب دست من نیست

کار دله :دیی

اواخر شهریور...

به لطف یکی از اعضای خانواده با " نامیرا" آشنا شدم و در آخــــر به دلمان چسبید...:دی

هیچی دیگه شما هم بخوانید شاید چسبید...


فقط من هنوزم  این علامت سوال در شکنج های مغزم نفوذ کرده که آقا نامیرا یعنی چی ؟؟

.

.

.

پس از گذشت سرچی بسیار پیشرفته که فقط من بهش واردم :دی یـــافتم


بیش از هر چیز اسم کتاب است که خواننده را مشغول می‌کند؛ ابتدا به ذهن می‌رسد «نامیرا» فقط اسمی هنری است که برای جلب مخاطب انتخاب شده و یا ناشر و نویسنده خواسته‌اند ابهام داستان را

زیاد کنند. اما کتاب را که تا انتها بخوانی معلوم می‌شود «نامیرا» ریشه در مفهوم «کل یوم‌ عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که می‌گوید پهنه‌ی سرزمین کربلا به اندازه‌ی کل زمین وسعت پیدا کرده و عاشورا همیشه نمیراست.

 

پ ن : از من نویسنده این کتاب پوزش میطلبم ، چرا که به محض به دست گرفتن کتاب لست نیم ایشون رو به طرز فجیع و نا بخشودنی و از این حرفا اشتبا خوندم و موجبات شادی جمعی رو فراهم کردم :دی این جوری کنکور قبول شدم من :دی


 

راسی....

سلام


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 11:53 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

                                                           به نام "او" و به یاد"او"

و  اکنون

من...

اینجا...

در حال سپری کردن دومین پاییز از زندگی دانشجویی...

روزای خوبین اگه بدیاشونو بزارن کنار ....

این روزها...

واقعا نمیدونم اینجا گرد چی پاشیدن که من قاطی میکنم

همه چیو ...

وحشتناک ...

اما بسیار جالب

اصلا یه نابغه ام در جمله بندی اشتباه که هنوز شناخته نشده ام ...


(ر .ج این روزها )

......................

این برگای پاییزی این جا عروسی گرفتن

ماهم البته بی نصیب نموندیم از این ضیافت ... گام نهادن بر روی پیکره ی برگ های نه بی روح بلکه دارای روحی والاتر از روح برگ های بهاری ....:دی به زبان خودمون صدای خش خش برگاا

.....................

خلاصه این که اینجا نه تنها من بلکه درختا هم قاطی کردن که البته همچون من بسیار جالبند :دی

قاطی از این نظر که برگای سبز و زردو یک جا میشه روی درختا دید ...

می نویسیم که یادم نره

-دردناکترین لحظه تو دانشگاه : ظهر , موقع برگشتن از سلف بخصوص اگه بعدش کلاس داشته باشی



-تازگیا فهمیدم خیلی با جنبه ام :دی اینو از چای نمکی ( دستپخت دوستان , آشنایان و اطرافیان دوستان و آشنایان ) فهمیدم



- یه گوشی نصفه دارم که تازگیا به ربع نصف تقلیل درجه یافته : دی دلم براش میسوزه ، حاضر نمیشم عوضش کنم ، قابلیتایی داره که نمیتونم قیدشو بزنم  و البته بهش نوستالجی هم دارم :دی


- امروز ( البته دیروز میشه :دی) به علت عدم وجود هرگونه خوراکی قابل خوردن برای صبحانه صبح را با چای و بیسکویت سپری کره و به کلاس رفته و ساعت 10 ماستی بر رو ی میز نهاده و دریغ از تکه نانی در یخچال خودمان و همسایه و کلا 40تا همسایه اینور و ان ور  و بالا و پایین و...:دی

.

.

.

 

 

اینا هنوز نیومده ؟!

.

.

.

اوباما: ایران یک سال یا بیشتر تا بمب هسته‌ای فاصله دارد...

بابا من خودم بمب هسته ای هستم ...تازه 20 سال و 6 ماه و 20 روزه ام ... یک سال دیگر ؟؟؟:دیی


نوشته شده در شنبه 92/7/13ساعت 11:43 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >