سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























3... نقطه... پـ ــ ــ ـ ــر و ا ز

به نام "او" و به یاد "او"

وارد اتاق میشم

سلام سردی میکنم و میشینم روی تخت خودم

همه مشغول تمیز کردن هستند... و من  سعی میکنم حتی نگاه هم نکنم

نمیدونم اون موقع باید چی کار کرد... باهم صحبت میکنند ، می خندن... و کم کم منو هم وارد صحبتاشون میکنن...

پیش خودشون میگن ... خدا این دیگه کیه ؟ قراره چندوقت با این اعجوبه تو یه اتاق زندگی کنیم

....

3 ترم بعد...

از امتحان بر می گردم ... انصافا روز خسته کننده ای بود..3 تا امتحان پشت سر هم ... نماز میخونم... پیام میاد... : امروز هم موندنی شدیم...

میدونستم ... از همون اول هم بهش گفته بودم تو منو راهی خونه میکنی و بعد از اون خودت میری

وسایلمو جمع و جور میکنم ... بقیه خوابن ... سعی میکنم در ظلمات الوهم :دی از این گوشه و آن گوشه اندکی خرت و پرت یافته و اندر چمدان چلانیده و خیلییی آرام و بی صدا زیپ را بسته و الفرار :دی

125:

- من چای میخوام ...
- فرشته مرگ : خودت برو چایی درست کن !! دی
 ساعت 2:45

4 بلیط دارم؟!

ظاهرا وقت چایی خوری نیست ... خیلی سریع اتاق رو که به هم ریختم و باز هم در سکوت مطلق جمع و جور میکنم ..( البته به وهم خودم)

222: آژانس دانشجو؟

 2 دقیقه دیگه دم در خوابگاهه...

راستی، آخر مغرورم (:دی) رو شکستم... .


زهی خیال باطل که تو از یادم میروی ، نه تو ،‌نه آن فرشته ی مرگ :دی

و نه آن جاندارن و مسئولان که به من نسبت میدادیشان ...

راستی یادت باشد فصل زردآلوها مرخصی بگیری ... :دی




نوشته شده در چهارشنبه 92/11/9ساعت 11:49 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |